شخصی در آسیابی منزل کرد و به آسیابان گفت سحر مرا بیدار کن چون خوابش برد آسیابان کلاه او را برداشت و کلاه خودش را بر سر او گذاشت و سحر او را بیدار کرد.
چون قدری راه آمد و روز روشن شد به لب جویی رسید نظر در آب کرد و دید که کلاه آسیابان بر سر اوست گفت: من به او گفتم که مرا بیدار کن او خودش را بیدار کرد مراجعت کرد و با آسیابان مخاصمه می کرد که چرا مرا بیدار نکردی.
شخصی در حال تنگدستی و بی پولی به زن خود گفت: اگر بخواهیم فردا شب پلو بخوریم و فردا بروم یک من برنج بگیرم، چه قدر روغن برای آن لازم است؟ زن جواب داد: دومن روغن لازم دارد. مرد با تعجب گفت: چه طور یک من برنج، دو من روغن می خواهد؟ زن گفت: حالا که ما با خیال پلو می پزیم لااقل بگذار چرب تر بخوریم.
در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا، بذله گو، نکته سنج و خوش اخلاق بود. اما برادرش «تاج» قدی بسیار کوتاه داشت، با این حال از علم بالایی بهره می برد، به همین سبب به برادرش به دیده حقارت می نگریست. حتی از وجود او خجالت می کشید. روزی ضیاء به مجلس برادرش تاج که با حضور شخصیت های بزرگ برپا شده بود وارد شد، ولی غرور علمی تاج مانع از آن شد که به احترام برادرش بایستد. از این رو نیم خیز شد و به سرعت نشست. وقتی ضیاء از برادرش آن حرکت ناپسند را دید، با کنایه ای که حکایت از نکته سنجی او داشت، فی البداهه به مزاح گفت: «چون خیلی بلند قامتی، برای ثواب، کمی هم از آن قامت سروت بدزد.
خانمی وارد دفتر یک وکیل دادگستری شد و پرسید: آقای وکیل جریمه بچه ای که با سنگ، شیشه پنجاه ریالی را شکسته چقدر است؟ وکیل لحظه ای فکر کرد و گفت: پنجاه ریال از پدرش مطالبه کنید. خانم گفت: بسیار خوب پس خواهش می کنم پنجاه ریال مرحمت کنید زیرا این هنر پسر شما است که شیشه ما را شکسته است. وکیل بلافاصله گفت: خانم ببخشید، شما باید پنجاه ریال لطف کنید زیرا حق مشاوره قضایی من در هر نوبت صد ریال است.
شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند . گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند. گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابد شیر مانند شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد. شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان بود و وانمود نمی کرد دل پری از آنها دارد. تا اینکه شیر به گرگ گفت این جانوران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن . گفت شیرای گرگ این رابخش کن معدلت را نو کن ای گرگ کهن نایب من باش در قسمت گری تا پدید آید که تو چه گوهری گرگ گفت. ای شیر چون تو بزرگ هستی گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسبت کوچکی مال روباه باشد که از همه کوچکتر است . شیر ناراحت شد و گفت : تا من هستم تو (ما و تو) می کنی؟ سپس بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد. روباه این منظره را دید و از این حادثه تجربه آموخت و عبرت گرفت . به طوری که وقتی شیر به روباه گفت اینک تو این شکار ها را تقسیم کن روباه از روی چاره اندیشی و سیاست گفت: قربان این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بزکوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش برای شام و شب شما باشد. شیر از این پاسخ شادمان شد و گفت: ای روبه تو عدل افروختی این چنین قسمت ز که آموختی ازکجا آموختی این ای بزرگ گفت ای شاه جهان از حال گرگ سپس همه آن سه شکار را به روباه بخشید و گفت: روبها ! چون جملگی ما را شدی چونت آزاریم چون تو ما شدی ما تو را و جمله آشکاران تو را پای بر گردون هفتم نه بر آ چون گرفتی عبرت از گرگ دنی پس تو روبه نیستی شیر منی و روباه سپاسگزاری کرد. استخوان و پشم آن گرگان عیان بنگرید و پند گیرید ای مهان عاقل از سر بنهد این هستی و بار چون شنید انجام فرعونان و عاد پس سپاس او را که ما را در جهان کرد پیدا از پس پیشینیان حکایتی از مثنوی مولانا hamshagerdi1357.persianblog.ir
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن : راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو .
بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم ببینم پدرم درست گفته یا نه. هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد. روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟ مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای. زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم بهفریادم برسید. شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدمنوکیسه برخوردند. مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است توکشته بشوی و پول من از بین برود. به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد
مولوی در مثنوی میگوید: صاحبدلی دانایِ راز، سوار بر اسب، از راهی میگذشت، از دور دید كه ماری به دهان خفتهیی فرو رفت و فرصتی نماند كه مار را از خفته دور كند. سوارِ آگاه و رازدان، با گُرزی كه به كف داشت ضربهییچند به خفته نواخت. خفته از خواب برجست و حیران و پریشان، سواری گرز بركف در برابر خود دید. سوار باردیگر ضربتی بر او كوفت و بیآنكه فرصتی دهد، او را ضربهباران كرد. مرد، بهناچار، روی بهگریز نهاد و سوار در پی او تازان و ضربهزنان، تا به درخت سیبی رسیدند كه در پای آن سیبهای گندیدهٌ فراوانی پراكنده بود. سوار او را ناگزیر كرد كه از آن سیبهای گندیده بخورد. مرد سیبهای گندیده را میخورد و پیاپی به سوار نفرین میفرستاد و بیتابی میكرد:
بانگ میزد، ای امیر آخر چرا قصدِ من كردی، چه كردم مرترا؟ شوم ساعت كه شدم بر تو پدید ای خُنُك آن را كه رویِ تو ندید میجهد خون از دهانم با سُخُن ای خدا، آخر مكافاتش تو كن
وقتی مرد از آن سیبها، تا آنجا كه توان داشت، بلعید، سوار او را ناگزیر كرد كه در آن صحرا، باشتاب، بدود. مرد شتابان سربهدویدن نهاد. دواندوان بهپیش میرفت، به زمین میغلتید و باز برمیخاست و باز می دوید، به گونهیی كه «پا و رویش صد هزاران زخم شد».
این ضربتها و دویدنها چندان ادامه یافت تا مرد به حالِ «قی» افتاد و آن سیبهای گندیده و بههمراه آن مار از دهانش بیرون ریخت. مرد ناسزاگو و خشمگین وقتی چنین دید به راز آن ضربهها و آزارها پی برد و زبان به پوزشخواهی گشود:
چون بدید از خود برون آن مار را سَجده آورد آن نكوكردار را گفت توخود جِبرَئیل رحمتی یا خدایی كه ولیّ نعمتی ای مبارك ساعتی كه دیدِیَم مرده بودم جانِ نو بخشیدیَم ای خُنُك آن را كه بیند رویِ تو یا درافتد ناگهان در كوی تو تو مرا جویان مثالِ مادران من گریزان از تو مانندِ خَران ای روانِ پاكِ بِستوده، ترا چند گفتم ژاژ و بیهوده، ترا ای خداوند و شَهَنشاهو امیر من نگفتم، جهل من گفت، این مگیر شِمّهیی زین حال اگر دانِستَمی گفتنِ بیهوده كی تانِستَمی عفو كن ای خوبرویِ خوبكار آنچه گفتم از جنون، اندر گذار
جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید. جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : «یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد.» یکی از آنان گفت : «ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به چه کارت آیدت ؟»
جالینوس پاسخ داد : «امروز آمده دیوانه ای به رخسارم نگریست و خندید و آستینم را کشید. او از من خوشش آمده بود.» شاگرد گفت : «این چه ربطی به دیوانگی تو دارد ؟» جالینوس گفت :
گر ندیدی جنس خود کی آمدی کی به غیر جنس، خود را بر زدی چون دوکس باهم زید بی هیچ شک در میانشان هست قدر مشترک
شكارچي پرنده سگ جديدي خريده بود، سگي كه ويژگي منحصر به فردي داشت. اين سگ ميتوانست روي آب راه برود. شكارچي وقتي اين را ديد نمي توانست باور كند و خيلي مشتاق بود كه اين را به دوستانش بگويد. براي همين يكي از دوستانش را به شكار مرغابي در بركه اي آن اطراف دعوت كرد. او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت. در راه برگشت، او از دوستش پرسيد آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟ دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.» شرح حكايت بعضي از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند. روي وجوه منفي تيم هاي كاري متمركز نشويد. با توجه به جنبه هاي مثبت و نقاط قوت، در كاركنان و تيم هاي كاري ايجاد انگيزه كنيد.
از كوفي عنان (دبير كل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسيدند: بهترين خاطره ي شما از دوران تحصيل چه بود؟ او جواب داد: «روزي معلم علوم ما وارد كلاس شد و برگه ي سفيد رنگي را به تخته سياه چسباند. در وسط آن لكهاي با جوهر سياه نمايان بود.» معلم از شاگردان پرسيد: «بچه ها در اين برگه چه مي بينيد؟» همه جواب دادند: «يك لكه سياه آقا.» معلم با چهره اي انديشمندانه لحظاتي در مقابل تخته كلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لكه سياه اشاره كرد و گفت: «بچه هاي عزيز چرا اين همه سفيدي اطراف لكه سياه را نديديد؟» كوفي عنان مي گويد: «از آن روز تلاش كردم اول سفيدي (خوبيها، نكات مثبت، روشنايي ها و…) را بنگرم.» شرح حكايت حضرت امير: انديشه نيك و مستقيم بهترين انديشه بشر است. ما چطور مي نگريم؟
متن حكايت پائيز بود و سرخپوست ها از رئيس جديد قبيله پرسيدند كه زمستان پيش رو سرد خواهد بود يا نه. از آنجايي كه رئيس جديد از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قديمي سرخپوست ها چيزي نياموخته بود. او با نگاه به آسمان نمي توانست تشخيص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراين براي اينكه جانب احتياط را رعايت كند به افراد قبيله گفت كه زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان بايد هيزم جمع كنند. چند روز بعد ايده اي به نظرش رسيد. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسي تماس گرفت و پرسيد: «آيا زمستان امسال سرد خواهد بود؟» كارشناس هواشناسي پاسخ داد: «به نظر مي رسد اين زمستان واقعاً سرد باشد.» رئيس جديد به قبيله برگشت و به افرادش گفت كه هيزم بيشتري انبار كنند. يك هفته بعد دوباره از مركز هواشناسي پرسيد: «آيا هنوز فكر مي كنيد كه زمستان سردي پيش رو داريم؟» كارشناس جواب داد: «بله، زمستان خيلي سردي خواهد بود.» رئيس دوباره به قبيله برگشت و به افراد قبيله دستور داد كه هر تكه هيزمي كه مي بينند جمع كنند. هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسي پرسيد: «آيا شما كاملاً مطمئن هستيد كه زمستان امسال خيلي سرد خواهد بود؟» كارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر مي رسد زمستان امسال يكي از سردترين زمستان هايي باشد كه اين منطقه به خود ديده است.» رئيس قبيله پرسيد: «شما چطور مي توانيد اين قدر مطمئن باشيد؟» كارشناس هواشناسي جواب داد: «چون سرخپوست ها ديوانه وار در حال جمع آوري هيزم هستند.» شرح حكايت مديران ناكارآمد به دليل نداشتن دانش و تخصص لازم، مغرور بودن و خودخواهي، منفعت طلبي شخصي، انحصارطلبي و فراهم نكردن نظام هاي اطلاعاتي و تصميم گيري مناسب، در بيشتر موارد مرتكب تصميم هاي اشتباه و نابخردانه و شايد هم مغرضانه مي شوند كه هزينه هاي زيادي را به مجموعه تحت مديريت آنان وارد مي كند. اگر تصميم هاي نادرست اين گونه مديران آغازگر چرخه معيوبي نيز باشد در اين صورت اثرات منفي و مخرب اين تصميم ها بيشتر و بيشتر خواهد شد تا حدي كه مي تواند به بحران و يا نابودي سيستم منجر شود. مثالي از چرخه معيوب كه در واقعيت زياد اتفاق مي افتد از اين قرار است: مديريت سرمايه گذاري را كاهش مي دهد و از منابع مالي برداشت مي كند. مديريت با كاهش يا حذف توسعه كاركنان، توسعه محصولات جديد، تحقيق بازار و ديگر موارد هزينه ها را كاهش مي دهد و سود سهام و حقوق و مزاياي مديران را افزايش مي دهد و بدين صورت از سرمايه برداشت مي كند. نتيجه اين كار كاهش حقوق كاركنان، آموزش كاركنان در پايين ترين سطح، خط توليد روزآمد نشده يا منسوخ و ضعف در شناخت نيازهاي بازار و مشتريان خواهد بود. اين اثرات منفي باعث نارضايتي كاركنان، كاهش تعهد سازماني و افزايش نرخ خروج كاركنان خواهد شد. اين موارد موجب كاهش كيفيت محصولات و خدمات، نارضايتي مشتريان و جذب شدن آنان به سمت رقبا و از دست رفتن سهم بازار خواهد شد. كاهش فروش و سود باعث مي شود كه مديريت براي پرداخت هزينه هاي اوليه و جاري هم، دوباره از سرمايه برداشت كنند و بدين ترتيب چرخه معيوب ادامه مي يابد. منبع:mgtsolution.com
مردی دلیر و شجاع در راهی می گذشت، دید که اژدهایی خرسی را می بلعد. آن دلیرمرد هم که فریاد خرس مظلوم را بشنید برای رحمت و لطف بدان سو شتافت، خود را به زحمت افکند تا مِهری نماید و دردمند و درمانده ای را نجات دهد.
اژدهایی خرس را درمی کشید شیر مردی رفت و فریادش رسید شیر مردانند در عالم مدد آن زمان کافغان مظلومان رسد هرکجا دردی، دوا آنجا رود هرکجا پستی است، آب آنجا رود آب رحمت بایدت رو پست شو وانگهان خور خمر رحمت، مست شو
خلاصه با دلاوری تمام با وجود همه ی خطرات، پا پیش نهاد و خرس را از دهان اژدها نجات داد. خرس وقتی این جوامردی را از وی دید به او انس گرفت و در پی او روان شد. مرد خسته شد و خوابید. خرس کشیک می داد و از او مواظبت می کرد تا اینکه مردی دانا و خیرخواه این وضع را دید، پیش رفت و آن مرد را بیدار کرد و گفت : «ای برادر مر تو را این خرس کیست ؟» مرد داستان خرس و اژدها را باز گفت. مرد گفت : «بر خرسی منه دل ابل ها.»
دوستی ابله بتر از دشمنی است او به هر حیله که دانی راندنی است
مرد که غفلت چشم و دلش را بسته بود (شجاعت داشت ولی حکمت نداشت) :
گفت: والله از حسودی گفت این ورنه خرسی چه نگری این مهربین
آن مرد پاسخ داد : « فرض کن به تو حسادت می کنم ولی حسادت دانا بهتر از دوستی نادان است.» شیر مرد : «برو دنبال کارت !» مرد دانا گفت :«کار من همین بوده است، تو دست از خرس بردار تا من یار تو باشم من دلم به حال تو می سوزد، در دلم نور حق تابیده و به من فهمانده که تو را از دوستی با خرس بازدارم، می دانی که مومن به نور خدا می نگرد.» هرچه آن مرد دانا گفت در گوش آن شیرمرد فرو نرفت.
این همه گفت و به گوشش در نرفت بدگمانی مرد را سدّی است زَفت
شیرمرد چون به آن مرد بدگمان بود که حسودیش می شود، پند او را هم نشنید ، درحالی که به قول سعدی :
مرد باید که گیرد اندر گوش ور نوشته است پند بر دیوار
حتی دستش را گرفت که با خود ببرد ولی شیرمرد مغرور دستش را رها کرد و گفت : «بیشتر از این در کار من فضولی نکن !» دانامرد گفت : «من دشمن تو نیستم، دنبالم بیا.» شیرمرد پاسخ داد : «خوابم می آید.» دانا مرد گفت : «خوب است در کنار خردمند صاحبدل بخسبی، نه در کنار ابلهی که از جنس تو نیست.» شیرمرد با خود گفت : «این مرد یا قصد خون ریختن من دارد یا می خواهد مال مرا از دستم درآورد. یا با دوستانش شرط بسته که مرا از این دوست خوب (خرس) محروم کند. بیچاره بر خود خوش بین بود و بر آن مرد دانا بدبین.
آن مسلمان ترک ابله کرد و رفت زیر لب لاحول گویان باز رفت شخص خفت و خرس می راندش مگس وز ستیز آمد مگس زو باز پس
هرچه خرس مگس را می پراند که بر مرد خفته ننشیند سودی نداشت. رفت و سنگ بسیار بزرگی برداشت و بر مگس ها زد که بگریزند.
سنگ روی خفته را خشخاش کرد این مَثَل بر جمله عالم فاش کرد مهر ابله مهر خرس آید یقین کین او مهر است و مهر اوست کین عهد او سست است و ویران و ضعیف گفت او زفت و وفای او نحیف نفس ِ او میر است و عقل او اسیر صد هزاران مصحفش خود خورده گیر
پادشاهي دو شاهين كوچك به عنوان هديه دريافت كرد. آنها را به مربي پرندگان دربار سپرد تا براي استفاده در مراسم شكار تربيت كند. يك ماه بعد، مربي نزد پادشاه آمد و گفت كه يكي از شاهينها تربيت شده و آماده شكار است اما نميداند چه اتفاقي براي آن يكي افتاده و از همان روز اول كه آن را روي شاخهاي قرار داده تكان نخورده است. اين موضوع كنجكاوي پادشاه را برانگيخت و دستور داد تا پزشكان و مشاوران دربار، كاري كنند كه شاهين پرواز كند. اما هيچكدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام كنند كه هر كس بتواند شاهين را به پرواز درآورد پاداش خوبي از پادشاه دريافت خواهد كرد. صبح روز بعد پادشاه ديد كه شاهين دوم نيز با چالاكي تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهين را نزد او بياورند. درباريان كشاورزي متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست كه شاهين را به پرواز درآورد. پادشاه پرسيد: «تو شاهين را به پرواز درآوردي؟ چگونه اين كار را كردي؟ شايد جادوگر هستي؟» كشاورز كه ترسيده بود گفت: «سرورم، كار سادهاي بود، من فقط شاخهاي را كه شاهين روي آن نشسته بود بريدم. شاهين فهميد كه بال دارد و شروع به پرواز كرد.» شرح حكايت گاهي لازم است براي بالا رفتن، شاخههاي زير پايمان را ببريم (البته شاخههاي زير پاي خودمان، نه زير پاي ديگران!) چقدر به شاخههاي زير پايتان وابسته هستيد؟ آيا تواناييها و استعدادهايتان را ميشناسيد؟ آيا ريسك ميكنيد؟ آيا كارمندان خود را ميشناسيد؟ آيا تلاش ميكنيد استعدادهاي آنان شكوفا شود؟ يا به خاطر ترس از پريدن و پرواز، آنان را به شاخههايي از سازمان وابسته ميكنيد؟ آيا بهتر نيست كاركنانتان توانمند و چالاك باشند در عين حال جَلد سازمان؟ آيا نقاط قوت و استعدادهاي سازمان خود را ميدانيد؟ آيا به استقبال تهديدها ميرويد يا همواره به شكلي محافظهكارانه به حفظ وضع موجود ميانديشيد؟ در رويارويي با تهديدها و مشكلات است كه سازمان ميتواند استعدادها و تواناييهاي خود را بروز داده و توسعه دهد.
مردی از دست روزگار سخت مینالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزهاش پرسید؟ل آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیرقابل تحمل است. استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت: همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزهاش پرسید؟ مرد گفت: خوب است و میتوان تحمل کرد. استاد گفت شوری آب همان سختیهای زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعیین میکند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است. منبع:aftabir.com
حكايت جان ساندرلند، مدير عامل سابق يكي از شركتهاي محصولات غذايي در آمريكا، در مقابل استدلال مديرانش مبني بر اينكه ميتوان يا فروش را افزايش داد يا حاشيه سود را، و نه هر دو را، با يك تمثيل پاسخ ميداد. او زماني را به مدير يادآوري ميكرد كه انسانها در كلبههاي گلي زندگي ميكردند و در تلاش بودند كه هم كلبه را گرم نگاه دارند و هم از نور خورشيد در داخل كلبه بهره ببرند: يك سوراخ در ديوار كلبه باعث ميشد بتوان از نور روز استفاده كرد اما سرما هم به درون كلبه راه مييافت؛ بستن سوراخ باعث ميشد درون كلبه گرم شود اما كاملاً تاريك باشد. اختراع شيشه داشتن همزمان گرما و نور را امكان پذير كرد. او سپس ميپرسيد: «شيشه كجاست؟»
متن حكايت هيزم شكن تنومند اما بدخلقي در نزديكي دهكده شيوانا زندگي مي كرد. هيزم شكن بسيار قوي بود و مي توانست در كمتر از يك هفته يكصد تنه تراشيده درخت قطور را تهيه و تحويل دهد اما چون زبان تلخ و تندي داشت با اهالي شهرهاي دور قرار داد مي بست و براي مردم دهكده خودش كاري نمي كرد. براي ساختن پلي روي رودخانه نياز به تعداد زيادي تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سيلاب هم نزديك بود، اهالي دهكده مجبور بودند به سرعت كار كنند و در كمتر از دو هفته پل را بسازند. به همين خاطر لازم بود كسي نزد هيزم شكن برود و از او بخواهد كه كارهاي جاري خودش را متوقف كند و براي پل دهكده تنه درخت آماده كند. چند نفر از اهالي نزد او رفتند اما جواب منفي گرفتند. براي همين اهالي دهكده، نزد شيوانا آمدند و از او خواستند به شكلي با مرد هيزم شكن سرصحبت را باز كند و او را راضي كند تا براي پل دهكده تنه درخت آماده كند. شيوانا صبح روز بعد اول وقت لباس كارگري پوشيد. تبري تيز را روي شانه گذاشت و به سمت كلبه هيزم شكن رفت. مردم از دور نگاه مي كردند و مي ديدند كه شيوانا همپاي هيزم شكن تا ظهر تبر زد و درخت اره كرد و سرانجام موقع ناهار با او سر گفتگو را باز كرد و در خصوص نياز اهالي به پل و باران شديدي كه در راه است براي او صحبت كرد. بعد از صرف ناهار هيزم شكن با شادي و خوشحالي درخواست شيوانا را پذيرفت و گفت از همين بعد از ظهر كار را شروع مي كند. شيوانا هم كنار او ايستاد و تا غروب درخت قطع كرد. شب كه شيوانا به مدرسه برگشت اهالي دهكده را ديد كه با حيرت به او نگاه مي كنند و دليل موافقيت هيزم شكن يكدنده و لجباز را از او مي پرسند. شيوانا با لبخند اشاره اي به تبر كرد و گفت: «اين هيزم شكن قلبي به صافي آسمان دارد. منتهي مشكلي كه دارد اين است كه فقط زبان تبر را مي فهمد. بنابراين اگر مي خواهيد از اين به بعد با هيزم شكن هم كلام شويد چند ساعتي با او تبر بزنيد. در واقع هر كسي زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقيه مي فهمد و شما هر وقت خواستيد با كسي دوست شويد و رابطه صميمانه برقرار كنيد بايد از طريق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم كلام شويد.»
متن حكايت روزي كلاه فروشي از جنگلي مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت مدتي استراحت كند. كلاه ها را كنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد متوجه شد كه كلاه ها نيست. بالاي سرش را نگاه كرد. تعدادي ميمون را ديد كه كلاه ها را برداشته اند. فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد كه كلاه خود را روي زمين پرت كند. اين كار را كرد و ديد ميمون ها هم كلاه ها را بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد. سال هاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند. يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت ولي ميمون ها اين كار را نكردند. يكي از ميمون ها از درخت پايين امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت: «فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري.» شرح حكايت اگر زماني كه ديگران پيش مي روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشيم در واقع عقب رفته ايم. بخواهيم يا نخواهيم رقابت سكون ندارد.
متن حكايت يك شركت بزرگ قصد استخدام يك نفر را داشت. بدين منظور آزموني برگزار كرد كه يك پرسش داشت. پرسش اين بود: شما در يك شب طوفاني در حال رانندگي هستيد. از جلوي يك ايستگاه اتوبوس ميگذريد. سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند. يك پيرزن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است. يك خانم/آقا كه در روياهايتان خيال ازدواج با او را داريد. شما ميتوانيد تنها يكي از اين سه نفر را سوار كنيد. كدام را انتخاب خواهيد كرد؟ دليل خود را شرح دهيد.
پيش از اينكه ادامه حكايت را بخوانيد شما نيز كمي فكر كنيد.
*
*
*
*
*
*
*
*
*
قاعدتاً اين آزمون نميتواند نوعي تست شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خودش را دارد.
پيرزن در حال مرگ است، شما بايد ابتدا او را نجات دهيد. هر چند او خيلي پير است و به هر حال خواهد مرد.
شما بايد پزشك را سوار كنيد. زيرا قبلاً جان شما را نجات داده است و اين فرصتي است كه ميتوانيد جبران كنيد. اما شايد هم بتوانيد بعداً جبران كنيد.
شما بايد شخص مورد علاقهتان را سوار كنيد زيرا اگر اين فرصت را از دست دهيد ممكن است هرگز قادر نباشيد مثل او را پيدا كنيد.
از دويست نفري كه در اين آزمون شركت كردند، شخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئيچ ماشين را به پزشك ميدهم تا پيرزن را به بيمارستان برساند و خودم به همراه همسر روياهايم منتظر اتوبوس ميمانيم.
شرح حكايت همه ميپذيرند كه پاسخ فوق بهترين پاسخ است، اما هيچكس در ابتدا به اين پاسخ فكر نميكند. چرا؟
زيرا ما هرگز نميخواهيم داشتهها و مزيتهاي خود را (ماشين) از دست بدهيم. اگر قادر باشيم خودخواهيها، محدوديت ها و مزيتهاي خود را از خود دور كرده يا ببخشيم گاهي اوقات ميتوانيم چيزهاي بهتري به دست بياوريم.
تحليل فوق را ميتوانيم در يك چارچوب علميتر نيز شرح دهيم: در انواع رويكردهاي تفكر، يكي از انواع تفكر خلاق، تفكر جانبي است كه در مقابل تفكر عمودي يا سنتي قرار ميگيرد. در تفكر سنتي، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدوديتهاي محيطي خود، استفاده ميكند و قادر نميگردد از زواياي ديگر محيط و اوضاع اطراف خود را تحليل كند. تفكر جانبي سعي ميكند به افراد ياد دهد كه در تفكر و حل مسائل، سنت شكني كرده، مفروضات و محدوديت ها را كنار گذاشته، و از زواياي ديگري و با ابزاري به غير از منطق عددي و حسابي به مسائل نگاه كنند.
در تحليل فوق اشاره شد اگر قادر باشيم مزيتهاي خود را ببخشيم ميتوانيم چيزهاي بهتري به دست بياوريم. شايد خيلي از پاسخدهندگان به اين پرسش، قلباً رضايت داشته باشند كه ماشين خود را ببخشند تا همسر روياهاي خود را به دست آورند. بنابراين چه چيزي باعث ميشود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه كنند. دليل آن اين است كه به صورت جانبي تفكر نميكنند. يعني محدوديت ها و مفروضات معمول را كنار نميگذارند. اكثريت شركتكنندگان خود را در اين چارچوب ميبينند كه بايد يك نفر را سوار كنند و از اين زاويه كه ميتوانند خود راننده نبوده و بيرون ماشين باشند، درباره پاسخ فكر نكردهاند.
نقل است شاه عباس صفوي، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها بجاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند. ميهمان ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتي شاه پشت سر هم بر ني قليان پُك عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا مي دادند! گويي در عمرشان، تنباكويي به آن خوبي نكشيده اند!
شاه رو به آنها كرده و گفت: «سرقليان ها با بهترين تنباكو پر شده اند. آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است.»
همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند: «براستي تنباكويي بهتر از اين نميتوان يافت.»
شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پك هاي بسيار عميقي به قليان مي زد، گفت: « تنباكويش چطور است؟»
رئيس نگهبانان گفت: «به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان مي كشم، اما تنباكويي به اين عطر و مزه نديده ام!»
شاه با تحقير به آنها نگاهي كرد و گفت: «مرده شوي تان ببرد كه بخاطر حفظ پست و مقام، حاضريد بجاي تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه بَه و چَه چَه كنيد.»