کشکول پورتال جامع شامل خبر، سرگرمی، روانشناسی، زناشویی، مد، دکوراسیون، اشپزی، پزشکی و ....
دروغ در لباس حقیقت !
دو شنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:12 | بازدید : 484 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

داستان,داستان آموزنده دروغ در لباس حقیقت

روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند.

وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد. دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت.
 
از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.

منبع:asriran.com


موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستانهای خواندنی , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


داستان خواندنی و عبرت آموز آلزایمر مادر!
دو شنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:12 | بازدید : 500 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

داستان,داستانک,آلزایمر

داستان خواندنی و عبرآموز آلزایمر مادر!

 

چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت ،


کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”


گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”


گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”
خجالت کشیدم …!


حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم


توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!

آبنات رو برداشت


گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

“مادر جون ببخش، فراموش کن.”


اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”


در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”
 
منبع:kocholo.org


موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستانهای خواندنی , ,

|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


داستان زیبای آهنگ زندگی
دو شنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:11 | بازدید : 484 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

داستان زیبای آهنگ زندگی,داستان,داستان آموزنده

در یکی از روزهای سرد زمستان در یکی از محلات فقیرنشین شهر صبح زود که مردم آن منطقه در حال رفتن به محل کارشان بودند، صدای زیبا و دلنشین ویولن از گوشه خرابه ای توجه آن ها را به خود جلب می کرد. مردم فقیر منطقه که اکثرا مشاغل مشقت بار و سختی داشتند و گاه ناامیدانه و بدون حتی کمترین درآمد روزانه، روز را به شب می رساندند و ریاضت و گرسنگی و سختی جزء جدایی ناپذیر زندگی آن ها بود، ناخودآگاه به سمت صدای زیبا و مسحورکننده ویولن جذب شدند.

 

دیری نپایید که اطراف ویولونیست جوان پر شد از ده ها فقیر و گرسنه که از صدای دلنشین ویولن تمام مشقت های زندگی خویش را فراموش کرده بودند، صدا آن قدر زیبا و گیرا بود که اشک از گونه های پیر و جوان و زن و مرد جاری می شد. برای ۲ ساعت تمام سرما، غم و گرسنگی جای خود را به عشق، نشاط و حس رهایی داد.

 
تنها مردم منطقه نبودند که به این آوای دل پذیر گوش می دادند حتی اتوبوس کارگران معدن زغال سنگ که از منطقه می گذشت با دیدن ازدحام مردم ایستاد و کارگران با کنجکاوی پیگیر ماجرا شدند و همین که طنین آوای ویولن به گوششان رسید، بی اختیار و فارغ از غصه جریمه و تاخیر حضور در محل کار سراپا گوش شدند و خاطرات شیرین زندگی شان را با هم مرور کردند.

 

لحظاتی بعد از اجرای آخرین نت های ویولونیست و پس از سپری شدن لحظاتی آرام و بی صدا، ناگهان تشویق توام با شور و شعف کارگران و مردم بدرقه ویولونیست جوان شد. وی در حالی که با مردم مشتاق خداحافظی می کرد به هر یک از آن ها ۱۰ دلار هدیه داد تا برای حدود ۲۰۰ نفر از مردم خاطره ای به یادماندنی به جا بگذارد. ویولونیست جوان در حالی که با مردم خداحافظی می کرد با چشمانی اشکبار و دلی لبریز از عشق و شادمانی آن ها را ترک کرد و این در حالی بود که هر بلیت اجرای او در چند شب پیش، بیش از ده ها دلار به فروش رفته بود.

 

منبع:kocholo.org


موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستانهای خواندنی , ,

|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


داستان آموزنده درخت و مسافر
دو شنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:10 | بازدید : 520 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

داستان آموزنده درخت و مسافر,داستان آموزنده,داستان کوتاه,داستانک

 مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!
 
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.
 فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!
 
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...
 
ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.
 پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد...
 
بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند.  خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : 


قدري ميخوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد...


هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.
 
ولي بايد حواسـمان باشد ،  چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.
 
بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد... .

منبع:asriran.com


موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستانهای خواندنی , ,

|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نصیحت خیرخواهانه (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:5 | بازدید : 504 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

نصیحت خیرخواهانه

 

روزی هارون از ابن سماک موعظه و پندی خواست.

ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در بهشت که به وسعت  آسمان هاو زمین است ، برای تو به اندازه جای پایی نباشد.

 

منبع:روزنامه خراسان


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


حکایت خواندنی خیاط
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:4 | بازدید : 524 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

حکایت خیاط

 

در شهر مرو خیاطی بود، در نزدیکی گورستان دکانی داشت و کوزه ای در میخی آویخته بود و هر جنازه ای که در آن شهر تشییع می شد سنگی در کوزه می انداخت و هر ماه حساب آن سنگ ها را داشت که چند نفر در آن شهر فوت کرده اند.

 

از قضا خیاط بمرد و مردی به طلب به در دکان او آمد.

 

در را بسته دید و از همسایه خیاط پرسید که او کجاست. همسایه گفت : خیاط نیز در کوزه افتاد!

 

منبع:روزنامه خراسان


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


فرار از زندگی (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:3 | بازدید : 581 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

فرار از زندگی

 

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

 

استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فراگیری؟

 

شاگرد گفت: بله، با کمال میل.

 

استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.

 

شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.

 

استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود:

الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.

نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.

اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل...

 

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویژگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ «تلاش برای فرار از زندگی»!

 

منبع:روزنامه ابتکار


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


حکایت ملانصرالدین و همسرش
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:3 | بازدید : 537 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

حکایت ملانصرالدین و همسرش

 

روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:

 

فردا چه می کنی؟

 

گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.

 

همسرش گفت: بگو ان شاءا...

 

او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.

 

از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.

 

ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.

 

همسرش گفت: کیست؟

 

او جواب داد: ان شاءا... منم.

 

منبع:روزنامه خراسان


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


بین شما کسی مسلمان هست؟ (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:2 | بازدید : 535 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

حكايت,حکایت سعدی,حکایت کوتاه

 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،

 

بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.

 

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،

 

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،

 

جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،

 

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند

 

پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

 

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

 

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

 

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

 

منبع:hankh.ir


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


سحر خیزی باش تا کامروا شوی! (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:1 | بازدید : 1291 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

حكايت,حکایت سعدی,حکایت کوتاه

 

حکایت کرده اند٬ بزرگمهر٬ هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت٬ پس از ادای احترام٬رو در روی انوشیروان می گفت:

 

سحر خیز باش تا کامروا گردی.

 

شبی٬ انوشیروان به سرداران نظامی اش٬ دستور داد تا نیمه شب بیدار شوندو سر راه بزرگمهر٬ منتظر بمانند.چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید٬ لباس هایش از تنش در بیاورندو از هر طرف به او حمله کنندتاراه فراری برای او باقی نماند.

 

بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. برهنه به درگاه انوشیروان امد٬پادشاه خندید و گفت:

مگر هر روز نمی گفتی٬سحر خیز باش تا کامروا باشی؟

بزرگمهر گفت:دزدان امشب ٬کامروا شدند٬زیرا انها زودتر ازمن٬ بیدار شده بودند.اگر من زودتر از انها بیدار می شدم و به درگاه پادشاه می امدم من کامرواتر بودم.

 

منبع:ینبوع الاسرارفی نصائح الابرار


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
تماس با ما

سلام دوستان عزیز می خواستم بهتون اطلاع بدم به لطف خدای مهربان پورتال کشکول توانست در مسابقات وبلاگ نویسی استانی رتبه ی اول را کسب کنه !!! شاد باشید و تندرست

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پورتال جامع کشکول و آدرس kashkoul.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 469
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 5
:: باردید دیروز : 86
:: بازدید هفته : 748
:: بازدید ماه : 1798
:: بازدید سال : 13064
:: بازدید کلی : 156471